لحظه ها بدرقه راه سبز تان

به صفحه لحظه ها خوش آمدید؛ لحظه ها، نگاهی به دیروز و امروز دارد به امید عدالت ،آزادی وآگاهی فلش می زند. لحظه ها برای یاد و مشق زندگی به میان امده است.

۱۳۹۳ بهمن ۱۰, جمعه

حمید

یادش بخیر، روزگاری بود که  سرباز گم نام  نماد جوان مردی و اثاربود.
بهارسال هفتاد ویک بود زمین کابل درفرش سبز بهاری اش نشسته بود وآسمان اسمایی یک تحول عظیم راگواهی میداد سرزمین کابل در جوی بار امید ها و آرزوها ی یک پیروزی می تپید و مردم درنگاه مسافران خویش، غرق در دریای محبت ودیدار می شدند مادرانی که  دلباختگانش را به اغوش می گرفتن اشک شوق درگونه هایش می نشست وباکوه محبت جاری می شدند. یادم هست که آنروزها موج  دیدار و شوک فرارگراف بالای داشت وهردو شانه به شانه دروازه های کابل را می گشودند و در فراسوی دیدار ها گل امید شگوفا بود و  آسمان آبی شهر سقف روئیا ها را ترسیم می کرد ونور آفتاب رمق زندگی را برتن  شهر جاری می ساخت.
در کذرروزگارو لحظه های تاریخی آنروزگاربود که با همه امید ها وآرزوها یش  با جوان کاکه و پرشورآن روزگاربه نام "حمید " آشناشدیم  دل حوادث بهاری ان سال هرروزی که می گذشت سخت سنگین ورنگین ترمی شده ورویش این تحول تاریخی درهرگوشه وکنارشهرنمایان می شد ودرنگاهی به  شهربوی خونین به مشام می رسید. ودر این فضابود که با دید تصویر نگاری وروح سرگردان تاریخ مستند در قبال این تحول وحضوربا شکوه مردم سرنوشت ام رقم خورد  واین دید بود که  مرا درکام خود فروبرد  ومحوا چهره ها ی تاریخ سازو حضورتاریخی مردم شدم واین بود ک وحمید مردم و حمید های روزگارماندگار آشنا کرد
وقتیروئیا هار از پنجره دوربین در خطوط چهره ها می جستم دیدن هیجان و حسرت می آفرید ودرجمع سربداران که بودیم این   نگاه نافذ  حمید بود که، خود در کدر دوربین سخن ازماندن وبودن می گفت و قتی آن زنده یاد حرف می زد  دوربرش را خوب می دید واز گزند روزگار برگ های ریخته رامی گرفت ودانه دانه برای تاریخ می شمرد. حمید بیان ساده داشت ودرقصه اش رگ آگاهی موج می زد ادب و دانایی درگفتار ورفتارش پیدابود از دل معامله درحلقه پایگاهش رنج می برد دست مان را می گرفت دانه دانه حلقه معامله وخیانت را می شمرد  او شوق تصویرداشت در زرهدارمی نشست و با کدر دوربین از شکوه زندگی وآزادگی  سخن می زد. وقتی جنرالی [ خداداد هزاره ] وزیر شد اوبا چه غروروحس فرمانه مسئول ونظم نظامی خاص که داشت  وزیر امنیت  را تا مقر وزارت  اسکورت می کرد زنت شکوه وزیرامنیت را در نگاه ورفتارش تمثیل می نمود.  قد بلندی داشت و موهایش را  با دستمال از پیشانی اش می بست و مثل  قهرمان یک داستان تاریخی دیده می شد.
آشنای ما( من، مبارز) درگذرزمان با آن چهره آنقدر صمیمی شد که درخانه اش مهمان شدیم آنروزدردورسفره اش بود که از نوخانه بودن حمید آگاه شدیم .از بغل کوه افشار وازکلکین خانه حمید چمندی علوم اجتماعی تا قله کوه قوریق غرب کابل به خوبی دیده می شد درقصه های مان از کوه وکمر زندگی وشهر دهات واوارگی ها گفتیم واز وبردگی واسارت ها ی مردم خود درتاریخ کشور یاد کردیم  واز سنگ وسنگر وجهاد و آوارگی قصه کردیم  وقصه ی روزگار وکوه کمرزندگی شرین و دل انگیز بود و اینکه این کوه است که پایگاه بی پناهی است و در درچرخش  روزگار بیشه ی کوه خالی ازسنگر نباشد سخن ها زدیم واین سخنی بود   که با بسیاری از چهره های آن روزگاردرقرارگاه و پایگاهای سنگرداری گفته شد اما دردریغ از شنیدن این صدا مبهوط می شدیم و درحسرت گوش دادن یک گوش با هوش به این ندا می ماندیم  واینک که  حمید آن قلب پرفروغ  این دید ونگاه را در گذرتاریخ  می دید  و دورنمای قصه را در ذهن گرفته بود از این بابت خوشنود بودیم.
بعد ها وقتی که هوا کابل توفانی شد وتگرگ مرگ اززمین وآسمان باریدن گرفت این  صدای او بود که  سنگرعدلت خواهی را تکیه گاه بود و مردم را  دل داری می گرد وبرق سخن وشرنگ گلوله اش دردل  سیاهی می درخشید وقامت ظلمت را می شکست  ودیوارذلت خواهی را نشانه می گرفت وازقله کوه ماندن را نوید میداد.
 روزی حمید را دیدم از ایجاد سنگر وقرارگاهش پرسیدم او لبخندی زد واز دل پرشورودردآشنایش که سخن فراوان داشت گفت  در ساختن پایگاه اش  چقدر زحمت دیده است و تهدید شده و خون دل خورده است از احراز سنگرش گفت که چگونه با امکانات شخصی اش ازخود مایه گذاشته  و اینکه هنوز قرض دار تیل فروش بازارافشار است. سنگرحمید  بعدها مورد حمایت جدی واقع شد ومحبت بی بدیل را از مردم وبابه مزاری  گرفت وخود تامرز جاویدانه شدن پیش رفت.
روزی در فراز قله نشسته  بود این بار با معلم از او احوال کوه وزندگی را پرسیدیم درلابلای نقل اش از حال آینده وگذشته اش قصه کرد و اینکه چرا زره پوشیده است اومی گفت وقتی که جنگ نباشد ومردم به حق حقوق اش برسد آنگاه این آهن پاره ها و ....را تا پای کوه لول میدهد وبعد پتوی خوده تک زده  به سوی زندگی وغریبی اش می رود.

عصر روزجمعه ماه جدی بود که از حلقه وجلسه فرمانده کل با فرمانده ها برون امد درچمندی علوم بود که همدیگررا دیدیم  نگاهش از تب شهرسخن دگر داشت و کمی باهم قصه کردیم وقتی پرسیدم که اوضاع چطوراست گفت که  خوب نیست و باید در قله  باشد و مراقب اوضاع بماند  در رفتن بسوی سنگر  نگرانی وقوت امید در عمق نگاهش دیده می شد در فیلم بخشی از گفته هایش رادرقالب مصاحبه برای ماندن  ثبت کردم  از آن روز وعصرکه خورشید درقله غروب نشسته بود دگر حمید را از نزدیک ندیدم ولحظه ی که برتخت جاویدنگی قد کشیده بود دلم شکست و نگاه ام برقامت فقدانش تاریک شد.
  ودریاد وخاطره وروزهای پشین اوهستم  که  عکس یاد گاری اش را برتانک زره داربا کدردوربین قاب می کردم واینک نمیدانم که آن عکس ها وفیلم های حمید و  درکجای روزگار بی پناهی واسارت به افتاده است ودرغربت فرهنگی  وتاراج آرشیف فیلم مقاومت بی قاب مانده است اما نگاه نافذ آن چهره ماندگار و دل درد مند وآگاهش درذهن ما وقله ی کوه و  سنگرتاریخی اش  هنوز بامن  سخن دارد و چنانکه من درتاراج شدن آرشیف صد ها حلقه فیلم وعکس ام با او و تاریخ یک مردم  با نسل امروزوفردا سخن دارم .
 دردل سنگر وپبکرکوه آتش فیر، شدید بود آنقدر شدید که می خواستن قامت  کوه را خم کند درلحظه های جنگ وآتش شبانه روزی کوه ا فشار خود منظره نگاه ها بود  به منظورمحوسنگرحمید  موج انفجار هرازگاه دل گوه را می شکافت و این قله کوه وسنگرحمید بود که در آنروزها نگاه دوست و دشمن را با خود میخ کوب کرده بود  وبارها می دیدیم که توپچی ها و تک تیر اندازان ماهر چنان قله را نشانه می گرفتند که کوه خاک ازقله کوه افشارکنده می شد ووآتش انفجاربسوی آسمان درقامت کوه قد می کشید ولی جای حیرت دراینجا بود که  بعد از فروکش کردن کوه خاک وشعله انفجار،  باز صدای فیر و آتش پاسخ حمید ویارانش می بسوی دشمنان سنگرش می درخشید و دل مردم و همرزمانش را پراز امید می کرد ودرنگاه مردم فروغ ماندن را ترسیم می کرد.
شب ها از چشم شیشه ای دوربین ام  تبادل آتش شدید شبانه روزیی کوه سیلو با کوه افشارا پی می گرفتم وبرای تاریخ به امید روشنی حقایق این آتش باری ها را ثبت می کردم  شدت  جنگ هرقدر که شدید می شد از سربام لیلیه علوم اجتماعی وهرسنگری که ممکن بود در ثبت لحظه های تبادل آتش جنگ می نشستم و دل نگرانی زنده ماندن وحیات حمید ها و زندگیی مردم عادت ام شده بود.
 لحظه ای که خبرزخمی شدن نماد قله را شنیدم سخت دل گیر شدم از زنده یاد جواد ضحاک احوال دقیق حمید را پرسیدم  وقتی که ضحاک به سوالم پاسخ میداد  با اندوه گفت که آری حمید زخمی شده ولی از اتفاق که افتاده است  فعلن کسی  خبر نشود خوب است ونگویند که عمود سنگر زخمی شده وقامت سنگر شکسته است ازشنیدن این سخن اندوهگین شدم.
 و قتی که در شفاخانه به بالین نماد کوه  رسیدم حمید دیگربا من سخنی از سنگر وزخمی شدن خود نگفت از چشم شیشه ای دوربین ام  برقامت وسیمای رسای آ ن زنده یاد خوب نگرستم  او را چه آرام یافتم وچه آرام برروی تخت تکیه داده بود وبرزندگی لبخند داشت حمید قهرمانانه برتخت نشسته بود و زخمی که برتن داشت باورم نمی شد که حمید رااین زخم ها کشته اند دراخرین بار نگاه ام برچهره حمید افتاد فراق اش دلم را گرفت وبغض امید ها در گل نومیدی نشست و در ان سوی تخت نیزدر نگاه  اقوام وهمرزمانش خون فراق همرزوفرمانده پاک کردارش جاری بود واز قصه رفتن اش که پرساندکردم کسی رفتن حمید را باور نمی کرد و همرزمانش می گفتند وقتی که  حمید زخمی شد مارا دلداری می داد و خود تا کمرکوه بی تکیه گاه پاین آمد وراه  می رفت واینک اینجا با پیکربی جانش مواجه شده ایم. مراسم خاک سپاری فرمانده قله کوه با شکوه بود وبا حضورهمرزمانش درفضای جنگ و رگبارگلوله انجام ودرخاک ابدیت سپرده شد.
 میگویند عقاب در بالاترین قله ای کوه آشیانه اش را می سازد و حمید نیز عقابی بود که در آن روزهای پرولع و امکانات بی  حساب کابل، قرراگاه و آشیانه اش را دردفاع ازمردم در قله ی کوه ساخت وخود تاآخرین رمق به پای جبهه عدالت خواهی استاد و مردانه درآن سنگر خونین کفن شد ودر سنگر که آزآن مردم به دفاع حق وعدالت  بود جان داد. وتنها یادگار چند ماهه اش را نیز تهنا گذاشت وخود سربلندانه  جاویدانه شد. یاد وخاطره این فرزند دلیر مردم و قهرمان گرامی باد


" ما جان به فنا دادیم تا زنده شما باشید ." 


لحظه ها

هیچ نظری موجود نیست:

©

هرنوع بهره گیری ازمتن یا عکس این وبلاک با ذکرمنبع و یا نام صا حب اثر بلا ما نع است

Kuvien ja kirjoitusten kopiointi ilman tekijän nimeä on ehdottomasti kielletty