لحظه ها بدرقه راه سبز تان

به صفحه لحظه ها خوش آمدید؛ لحظه ها، نگاهی به دیروز و امروز دارد به امید عدالت ،آزادی وآگاهی فلش می زند. لحظه ها برای یاد و مشق زندگی به میان امده است.

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

صدای قصه " ستاد گل سرخ "

صدای مراسم ستاد گل سرخ است که  با قصه زینب ، صا دق سیاه و...آغاز می شود و بانام ویاد "بابه" به پا یان می رسد. واینک این قصه بچه های ستاد گل سرخ است که آقای رویش آن  یار روز های ما ندگارغرب کا بل ،برایم فرستاده است.  اکنون این قصه ونمایش نامه بسیار زیبا را با شما دوستان" لحطه ها " تقسیم میکنم .

*****

صدای ستاد گل سرخ 

*************************************************************


متن و گزارش  تصویری از ستاد گل سرخ ، منبع : " جمهوری سکوت "
****
ستاد گل سرخ، با اشتراک جمعی از نهادهای آموزشی و شخصیت‏های فرهنگی، ادبی و هنری، سالگرد شهادت بابه مزاری، پیشوای جنبش ‏عدالت‏خواهی افغانستان، را در هوتل کابل دوبی برگزار کردند. در این مراسم که بیش از هزار و پنج‏صد نفر مرکب از نمایندگان مردم در شورای ملی، شخصیت‏های اجتماعی، چهره‏های ادبی، هنری و فرهنگی، و دانش‏جویان دانشگاه‏ها و دانش‏آموزان مکاتب مختلف کابل حضور داشتند، پنج قطعه آهنگ، دو نمایش، چندین پارچه شعر و قطعات ادبی اجرا شد.
فرازهای مهم این برنامه، شامل بر دو نمایش زیبا بود که در آنها کودکان، نوجوانان و جوانان مراکز آموزشی، اندیشه، پیام و نقش بابه مزاری را در قالب هنری تمثیل کردند.

یکی از این نمایش‏ها توسط سیزده دختری اجرا شد که از سن هفت ساله الی نوزده ساله را شامل می‏شدند. این دختران، به یاد زینب، دختر بابه مزاری که در زمان شهادت پدر، تنها سه سال داشت، میراث مزاری را در نسل‏های مختلف امتداد بخشیدند. در ابتدای نمایش، زینب بزرگ که نوزده سال سن داشت، با شمعی روشن وارد صحنه شد و در آستانه‏ی صحنه ایستاد. به دنبال او، زینب کوچک که تنها هفت سال داشت، با شمعی خاموش وارد صحنه شد و شمعش را در شعله‏ی شمع زینب بزرگ روشن کرد و با گام‏های آرام به آخر صحنه رفت و آرام ایستاد. به دنبال او زینب دوم با شمع خاموش وارد صحنه شد و با افروختن شمعش در نور شمع زینب بزرگ، با گام‏های شمرده و آرام به دنبال زینب کوچک رفت و در عقب او ایستاد. در حالی که زینب‏های دیگر یکی پی‏هم آرام آرام وارد صحنه می‏شدند و با افروختن شمع‏های خویش در فاصله‏ای معین از هم می‏ایستادند، زینب کوچک آرام و شمرده، به پدر سلام داد و گفت:
«من زینب هستم. دختر تو. تازه هفت سالم است. فقط پارسال از تو و اسم زیبای تو باخبر شدم. خیلی دیر شد. پانزده سال بعد از رفتن تو. اما دست خودم نبود. خدا خواسته بود دیرتر به این دنیا بیایم.... اما، پدر، مگر تو در میان ما نیستی که من از دیر آمدنم، غمگین باشم؟ .... من از تو محبت را یاد گرفتم و آموختم که انسان را دوست داشته باشم و به انسان احترام بگذارم. مادر از صداقت و پاکی تو می‏گوید. مادر می‏گوید که تو برای خوبی من چقدر کار کردی. تو را دوست دارم، پدر.»
زینب کوچک با ختم سخنانش، از پیش صحنه حرکت کرد و با گام‏های آرام و شمرده به ابتدای صحنه آمد و آرام بر زمین نشست و زینب‏های دیگر نیز به دنبال او حرکت کرده کنار او نشستند. زینب پنجم که یازده‏سال داشت، در نوبت خود پشت مکروفون ایستاد و با سلام به پدر گفت:
«من زینب، یازده سال دارم. خیلی بزرگ شده ام. مگر نه؟ دیشب تو را خواب دیدم. تو به من گفتی بزرگ شو تا با تو سخن بگویم. من خیلی بزرگ شده ام، پدر. مگر تو با من سخن نمی‏گویی؟ .... دیروز تو را تماشا می‏کردم. در صفحه‏ی تلویزیون بودی. چقدر بلند و استوار. من از تو استواری و ایستادگی آموختم. از چشمان تو عزت و وقار می‏بارد. پدر، من یادگار تو ام. وقتی مرا صدا می‏زنند «زینب»، حس می‏کنم خون تو رگ‏هایم را پر می‏کند. خونی که دیگر کوچکی و حقارت انسان را بر نمی‏تابد. خونی که به مردم عشق می‏ورزد.... پدر، تو در من جاودانه‏ای. تو را همچون خودم، همچون قطره‏های خونم دوست می‏دارم. نه، پدر، قطره‏های خونم را دوست می‏دارم چون این قطره‏ها امانت‏های وجود تو در من اند.»
این زینب با زینب‏های ششم و هفتم و هشتم و نهم نیز به نوبت خویش حرکت کرده و در کنار خواهران خویش نشستند. زینب دهم که شانزده سال داشت، در نوبت خویش با سلام به پدر، خطاب به او گفت:
«زینبم. شانزده سال است بی‏تو در این دنیا زندگی کرده ام. همان سالی که تو رفتی. فاصله‏ی من و تو فاصله‏ی یک رفتن و آمدن بود. من شاعرم و مطلع بهترین شعرهایم چشمان توست. تو هدیه‏ی خدا برای من بودی. تو زیباترین آیه‏ی خدا بودی. دریاگونگی تو آرامش‏بخش لحظات دشوار بود. وفاداری و همت بلند و اعتماد به نفس در تو تفسیر می‏شد. تو از عدالت و حق می‏گفتی. دو واژه‏ای اهورایی که به بودن آدمی معنا می‏بخشد. پیام تو، نفی نفرت و انحصار و امتیاز بود. تو به من، و نسل من، یاد دادی که تفکر و تأمل یعنی چه.... همه‏ی شعر و شعورم را به تو بدهکارم. چهار سال پیش به دنبال کشف بهتر تو حرکت کردم. به شهر تو آمدم. همه جا از بوی تو سرشار است و در هر کوچه صدای گام‏های استوار تو شنیده می‏شود. به گلزار شهدا رفتم و بیرق ده‏ها شهیدی را لمس کردم که همه یادگارهای تو بودند. آدم‏ها آنجا تکه تکه خوابیده بودند. آرام و بی‏صدا. گویی هر کسی کاری کند کارستان، باید خوابی آنچنان آرام و صبور داشته باشد. گفتند که این همه شهید، تنها در شب، دور از چراغ و نور، به خاک رفته اند. آنجا را شهر شهیدان یافتم و به من گفتند که این شهر تنها در چند ماه، مملو از مهمان شد. مزار تو را نیز یافتم و آنجا با تو درد دل کردم.... رفتم مزار، به دنبال گام‏هایی که تو را در فاصله‏ی دو سال و هشت ماه به کابل آورد و دوباره به مزار برد. چه جالب بود نشستن آنجا و سخن گفتن با تو. آنجا اولین بار بود که با تو دیگر نگریستم بلکه سخن گفتم. گفتم و گفتم تا اینکه دلم خالی شد. بعد از تو را قصه گفتم: تو که رفتی، من دوباره بی‏پناه شدم. من، دختر تو و از نسل تو، دوباره به جرم تبدیل شدم. مادرم را روی جاده‏ها با شلاق کوفتند. گوش و بینی مرا بریدند. مزار و یکاولنگ و شمالی و بامیان را به مسلخ انسان تبدیل کردند. از من خواستند که یا دوباره مسلمان شوم، یا باج دهم و یا از این سرزمین کوچ کنم. پدر، چه دشوار بود این همه سال‏های رنج را بی‏تو سر کردن.... پدر، اکنون با تو ام. ببین مرا که دیگر اشکی در چشم ندارم. با تو و در تو لبخند می‏زنم. تو در لبخند من معنا می‏شوی، پدر....»
این زینب نیز با زینب‏های یازدهم و دوازدهم، رفتند و با شمع‏های افروخته‏ی خویش کنار زینب‏های دیگر نشستند. زینب سیزدهم، به نوبت خویش آمد و خطاب به پدر سلام داد و گفت:
«نوزده‏سالم است. تو که رفتی سه ساله بودم. اکنون نقاشم. در غیبت تو، خیال تو را دارم و این خیال را در اسکل رنگ‏ها نقاشی می‏کنم. من زینبم. ما همه زینبیم. نبودی که به من بگویی چرا اسمم را زینب گذاشتی. اما حس کردم می‏دانستی که خیلی زود، من وارث تو و پیام تو می‏شوم. تو با این اسم، مرا به تاریخ پیوند زدی و تاریخ را بخشی از وجود من ساختی. زینب، بعد از حسین، رسالت پیام شهید را گرفت. ما هم زینبیم. دختران تو. موج‏هایی در دریای تو.... من شمع وجود تو ام، پدر. اینک دیگر جرم نیستم. مکتب و دانشگاه رفته ام و با زندگی و انسان و حق آشنا شده ام. سیاست و قدرت دیگر نمی‏تواند هراسناک باشد. انحصار و تبعیض هست، اما ریشه‏هایش از زمین و سنت‏های این ملک کنده شده است. زن بودن دیگر جرم نیست. انسان بودن جرم نیست. پیام تو دیگر، از ذهن‏ها به واقعیت‏ها انتقال یافته است.... پدر، تو همه‏ی تابوها را شکستی و به جای آنها، عقل و تفکر و شعور را نشاندی. پدر، تو رابطه‏ی مرا با خدا و با خودم بازتعریف کردی. تو خدا را در عزت و کرامت من تفسیر کردی. اکنون صدا و سکوت، نماز و نیایش من، همه رنگ و بوی خدا دارد. این را تو هدیه کردی، پدر.... پدر، این شمع را در تو روشن کردم. خواهرانم همه در این شمع روشن شده اند. پدر، سر از مزار پرخون بردار و دخترانت را نگاه کن. همه با بال‏هایی پرواز می‏کنند که تو بخشیدی. دیشب، فلم تو را می‏دیدم و آن مادری را می‏دیدم که صدا می‏زد همه چیز را از دست داده است، اما فقط تو را می‏خواهد و غیر از تو هیچ چیزی نمی‏خواهد.... مادر دیگر را نیز دیدم که بر تابوت تو فریاد می‏زند که آه، پدر! ... و اینک، پدر، سر از مزار بردار و زینب و زینب‏هایت را ببین که نسل اندر نسل به دنبال تو می‏آیند و همه در معنایی غرق اند که تو هدیه کردی.... پدر، با ما باش که تو در ما زنده و جاودانه‏ای. ما همه به تو سلام می‏دهیم و به تو حرمت می‏گذاریم.»
زینب‏ها، همه به دنبال هم برخاستند و با عرض تعظیم به پیشگاه تصویر بابه مزاری، آرام آرام از صحنه بیرون رفتند.
***
نمایش دوم، نوعی بازخوانی تاریخ هزاره‏ها در سه پرده‏ی متفاوت بود که در واقع سه برهه از تاریخ سیاسی افغانستان را در قالب سه نسل یک خانواده تمثیل می‏کرد. این خانواده، خانواده‏ی صادق سیاه بود که به تعبیر مجری برنامه، اکنون به یکی از اسطوره‏های مقاومت غرب کابل تبدیل شده است.
در این نمایش، نسل اول هزاره‏ها در تاریخ قبل از بابه مزاری تمثیل شد که تحقیر می‏شد و تسلیم بود. نسل دوم در زمان بابه مزاری است که در برابر ستم و تبعیض تاریخ ایستادگی می‏کند و سنت‏های سیاسی تاریخ افغانستان را دگرگون می‏کند. نسل سوم، بعد از بابه مزاری می‏آید و تصویر دگرگونه‏‏ای را مطرح می‏کند که نه از سر واکنش، بلکه به عنوان کنش، تبارز می‏یابد.
نمایش، با مدیریت قیوم سروش، دانش‏جوی علوم سیاسی دانشگاه کابل، ارایه شد. وی در مقدمه‏ی ورود خویش به صحنه گفت:
«در سالگرد شهادت رهبر شهید، بابه مزاری قرار داریم. به این مناسبت فرصتی می‏یابیم برای مرور و بازنگری تاریخ سیاسی کشور خود.
بابه مزاری، بدون شک، چهره‏ای ماندگار از تاریخ ماست و این ماندگاری او، قصه‏ی تاریخی او را هم به طور مستمر ماندگار نگه می‏دارد.
موضع، صدا و عمل بابه مزاری در غرب کابل، حکایت تاریخ ما را دگرگون کرد. او از تبعیض و ستم و انحصار حرف زد، از حق‏تلفی و اهانت بر انسان سخن گفت. او نه تنها وجدان سیاسی، بلکه وجدان عاطفی هر انسان این ملک را مورد سوال قرار داد. مزاری این سوال را مطرح کرد که در سرزمینی که انسان با تحقیر و کوچک‏انگاری مواجه باشد، آیا می‏توان از وجدان انسانی سخن گفت؟
بابه مزاری از تاریخی یاد کرد که در آن انسان‏های بی‏شمار زیر ساطور ستم تکه تکه شدند. او از چشمانی سخن گفت که از کاسه‏ی خویش بیرون شدند تا زینت سفره‏های اربابان سیاسی این ملک باشند. او از زنان و مردانی سخن گفت که از بازار کابل و قندهار تا هند و چین به عنوان برده به فروش رسیدند. او از کله‏هایی حرف زد که پایه‏ی منار شدند. او از فریادهایی حرف زد که در زیر هیبت شلاق خفه شدند و او از انسان‏هایی حرف زد که به مغاره‏ها رانده شدند تا  صدها سال آفتاب به چشم‏شان نیفتد.
بابه مزاری، نقطه‏ی وصل در تاریخ ما نیز هست. او در تاریخ برشی خلق کرد که دو سویه‏ی آن، دو چهره‏ی متفاوت از تاریخ را ترسیم کرد. قبل از او، تاریخ سیاسی ملک ما، همان خطی را تعقیب می‏کرد که امیرعبدالرحمن کشیده بود. ستم و امتیاز و انحصار و تبعیض و بی‏عدالتی. بابه مزاری این تاریخ را با هیبت بی‏مانندی پایان بخشید. قبل از او انسان این ملک، تحقیر می‏شد و تسلیم بود. این چهره‏ی تاریخی ملک ما چیزی در حدود صد سال دوام کرد. شهر و بازار ما از این تاریخ شکل می‏گرفت. انسان در این ملک بهایی نداشت و کسی از این کم‏بها بودن انسان تکان نمی‏خورد....
***
وقتی سخنان آقای سروش به اینجا رسید، اولین صحنه‏ی نمایش با ورود جمعی از هنرمندان در نقش بازاریان قبل از بابه مزاری در کابل، شکل گرفت. در همین جریان، جنرالی وارد صحنه شد که گویا بازاریان با او و رفتارهای متفرعنانه‏ی او آشنا بودند، زیرا همه با هم از ورود او خبر دادند و به خود لرزیدند. جنرال، در حالی که یک جوالی را زیر بار داشت و بادیگاردش نیز به زدن و کوفتن جوالی و مردم دیگر می‏پرداخت، از پدر صادق که جلغوزه‏فروشی می‏کرد، خواست برایش جلغوزه پوست کند. پدر صادق بدون اعتراض شروع کرد به پوست کردن جلغوزه، اما صادق کوچک، به این عمل پدر اعتراض کرد و خواست او را از پوست کردن جلغوزه منع کند. او گفت: «نکو آتی، چرا خودشی جلغوزه پوست نمونه که سر از تو پوست مونه؟ ... چه حق دره که سر از تو جلغوزه پوست مونه؟» جنرال، با شنیدن این حرف شروع می‏کند به کشیدن گوش صادق و زدن او با سیلی. پدر صادق تضرع کنان، از جنرال می‏خواهد که پسرش را نزند و قول می‏دهد که تا هر وقتی خواسته باشد، برایش جلغوزه پوست کند. جنرال و بادیگاردش به لت و کوب و تحقیر کردن خود ادامه می‏دهند تا اینکه پدر صادق و خودش به زمین می‏افتند و جنرال با کوفتن چندین لگد دیگر به آنها، از جوالی همراهش می‏خواهد تا جلغوزه‏های باقی‏مانده را جمع کند. جنرال از صحنه بیرون می‏رود و جوالی نیز با جمع‏کردن جلغوزه به تعقیب او خارج می‏شود. صادق لحظه‏ای بعدتر به هوش می‏آید و وقتی می‏بیند که پدرش بی‏هوش روی زمین افتاده است، با گریه و زاری روی پیکر افتاده‏ی پدر، از مردم کمک می‏خواهد. جمعی می‏آیند و پدر صادق را با خود از صحنه بیرون می‏برند.
***
آقای سروش بعد از این صحنه، دوباره به سخن آغاز می‏کند و می‏گوید:
«شاید در قبول کردن این چهره‏ی تاریخ توافق نظر نداشته باشیم. زیرا ما دارای تفاهم تاریخی نیستیم و حوادث تاریخی را از دیدگاه مشترک نگاه نمی‏کنیم. اما انکار برخی از برهه‏های تاریخ این ملک نیز دشوار است. بابه مزاری، در این مناسبات و روابط جرم بودن انسان را دید و برای ختم کردن همین جرم، به پا خاست. عدالت در نگاه او صاف و ساده، پایان دادن به همین جرم بود. در صدای او انسان‏های بی‏شماری به خود و انسانیت خود باور کردند. او واقعیت تحقیر و اهانت انسان را از روابط و مناسبات جامعه به ذهن انسان‏های این دیار انتقال داد تا همه با خود بیندیشند که این تحقیر و اهانت سزاوار انسان نیست.
شاید صدای او در زمانش انعکاس گسترده نیافت، اما کسانی که این صدا را درک کردند و شناختند، کم نبودند. او به هر فرد این ملک، الگوی چگونه بودن را نشان داد. او گفت: هر کسی می‏تواند در برگشت دادن ورق تاریخ سهم بگیرد. فرزندان او در غرب کابل، یکی دو تا نبودند. غرب کابل آن زمان جایگاه فقیرترین و محروم‏ترین انسان این ملک بود. اما بابه مزاری به همین انسان یاد داد که چگونه می‏تواند در فقر و نیستی، از قدرت و توانمندی‏ای حرف بزند که تنها در سایه‏ی عزم و همت انسان قابل حصول است. او می‏خواست همه‏ی انسان‏های این ملک در تصمیم‏گیری سیاسی کشور خود سهیم باشند. او انحصار و امتیاز را نفی کرد. او آیه‏ی «ان الله لا یغیر ما بقومٍ حتی یغیروا ما با بانفسهم» را با تأکید عجیبی تکرار می‏کرد. خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی‏دهد مگر اینکه خود شان تلاش کنند تا سرنوشت خود را تغییر دهند. فرزندان آگاه او، هرچند کم‏سواد و فقیر، این پیام او را به خوبی درک کردند و این درک بزرگ تاریخی خود را پشتوانه‏ی مقاومت بزرگ خویش ساختند. غرب کابل با همین پیام به نقطه‏ی عبرت‏انگیزی در تاریخ این ملک تبدیل شد...
***
همزمان با بخش پایانی اظهارات آقای سروش، صحنه‏ی دوم شکل می‏گیرد. شرایط جنگ در غرب کابل، سرگردانی مردم و حرکت آنها در جستجوی غذا و سایر مایحتاجات اولیه‏ی زندگی شان، تمثیل می‏شود. صادق سیاه و همرزمش، اسمعیل به صحنه می‏آیند و با تفنگی که در دست دارند حالت رزمندگان غرب کابل را تداعی می‏کنند. در همین حال، در میان مردمی که عبور می‏کنند، چشم صادق به جنرال می‏افتد که مثل سایر عابرین، در حال گذر است. او را می‏شناسد و بر می‏گرداند. جنرال، در حالت ترس و نگرانی، به التماس و تضرع می‏افتد. صادق از او می‏خواهد که بنشیند. در همین حال، از اسمعیل می‏پرسد که آیا در جیبش جلغوزه دارد؟ و در جواب اسمعیل که علتش را می‏پرسد، می‏گوید که یک قصه‏ی تاریخی به یادش آمده است. صادق به اسمعیل از دوران جلغوزه‏فروشی خود و پدرش یاد می‏کند و از تحقیر و اهانتی که از جنرال دیده بود. صادق می‏گوید: «امروز جنرال ره نشان می‏تیم که جلغوزه‏پوست کدن چطور اس؟» جنرال تضرع و التماس می‏کند ولی صادق با ریختن جلغوزه روی دست او، می‏خواهد که جلغوزه پوست کند.
جنرال جلغوزه‏ی پوست کرده را روی دستش می‏گیرد و با تضرع و گریه از صادق می‏خواهد که جلغوزه را بگیرد. صادق غرق در تفکر، آرام و سنگین به یک سوی دیگر خیره است. اسمعیل به او می‏گوید که جلغوزه‏ی پوست شده را بگیرد. اما صادق، خطاب به اسمعیل می‏گوید: «نه، اسمعیل، من نمی‏خاستم سری ازی جلغوزه پوست کنم. او سر آتی از مه جلغوزه پوست کد. اگه ما از سری از او جلغوزه پوست کنم، مالوم نیه که ای قصه تا کی دوام خاد کد. خوبه که این قصه خلاص شوه.... روزی که او سر آتیم جلغوزه پوست کد، خدا موفامه که د دل آتی مه چه تیر موشود. وقتی او مره قد سیلی زد، خد موفامه که د دلم از مه چه تیر شد...» صادق، با گفتن این حرف، از دست جنرال می‏گیرد و او را در بالا شدن کمک می‏کند و برایش می‏گوید که «تو جای آتی مه موشی، بری از مه شرمه که سر از تو جلغوزه پوست کنوم... »
جنرال که از این حرف‏ها و رفتار صادق، دچار حیرت شده است، با ناباوری به او نگاه می‏کند و احساس کوچکی می‏کند. او با نگاه خود نشان می‏دهد که از برخورد صادق فوق‏العاده شکسته و در هم ریخته است. صادق با احترام دست او را می‏گیرد و به سخن گفتن با او دوام می‏دهد. جنرال، صادق را در آغوش می‏گیرد و نوازش می‏کند. در همین حال، جنگ شدت می‏گیرد و آواز فیر و انفجار از هر سو بلند می‏شود و صادق و جنرال با هم یکجا زخمی شده به زمین می‏افتند. اسمعیل می‏دود تا آنها را کمک کند. صادق از اسمعیل می‏خواهد که جنرال را بگیرد و هر سه نفر مانند افراد مجروح و شکسته از صحنه خارج می‏شوند....
***
با ختم این صحنه، آقای سروش بار دیگر روی صحنه آمد و گفت:
«قصه‏های بی‏شماری در مقاومت غرب کابل، همچنان ناگفته مانده است. این قصه‏ها هزار لایه‏ی پنهان تاریخ کشور ما را در خود انعکاس می‏بخشند. مقاومت غرب کابل، بدون شک، یک مقاومت اجتماعی بود و وقتی یک مقاومت صبغه‏ی اجتماعی می‏گیرد به تأمل و تفکر نیاز دارد. در مقاومت غرب کابل، انسان، تنها به عنوان انسان، مورد تهاجم قرار داشت و انسان، تنها به عنوان انسان، به مقاومت برخاسته بود. اینجا دیگر ایدئولوژی و پایگاه طبقاتی و جنسیت و سواد و قشر و منطقه و قوم معنا نداشت. همه، در حول یک سرنوشت مشترک اجتماعی به هم پیوند یافته بودند. بابه مزاری، نقطه‏ی وصل همین پیوند بود.
با اسم صادق سیاه در مقاومت غرب کابل آشناییم. این اسم تقریباً به یکی از اسطوره‏های مقاومت غرب کابل تبدیل شده است. او سه نسل از مردم این سرزمین را در سه برهه‏ی متفاوت از تاریخ با خود و اسم خود پیوند زده است: پدرش جلغوزه‏فروش بود. خودش سنگردار مقاومت شد و در همان سنگر جان داد، و امروز، آخرین بازمانده‏ی این نسل، و در واقع نسل سوم این خانواده را، در میان خود داریم. او خواهر صادق است. وقتی صادق رفت خواهرش هنوز هفت هشت سالی بیشتر نداشت. امروز یک معلم است. همچنانکه درسش را در دانشگاه نیز تعقیب می‏کند. افتخار داریم که او امروز به دعوت ما پاسخ گفت و حاضر شد به جمع ما بیاید و از خاطره و پیام پنهان صادق برای ما بگوید. حکایت او حرف‏های ناگفته‏ی صادق سیاه و صدها صادق پاکباز و ناکام این ملک است. صادق‏ها رفته اند، اما خواهران صادق‏ها باید بگویند که چگونه از خون برادر شان، به امید و نگاه تازه‏ی خویش رسیده اند.
از همه‏ی شما تقاضا می‏کنم که به پیشواز این آخرین بازمانده‏ی یک نسل شهید، به پا خیزیم و او را تشویق کنیم.
***
با دعوت آقای سروش، خواهر صادق، وارد صحنه شد و با عرض سپاس از حاضران، با لحنی زیبا و عامیانه به سخن شروع کرد. او گفت:
«حس می‏کنم همه چیز مرا با گذشته ام پیوند می‏دهد. در و دیوار و اسم سی و یک دانش‏آموزم که هر روز در آخر صفحه‏ی حاضری، امضا می‏کنم و آن را می‏بینم. این عدد دو رقمی مرا به یاد سی و یک مرمی، آخرین یادگار صادق برای مادر می‏اندازد...»
خواهر صادق، از خاطره‏های تلخ و دردناک صادق یاد کرد. او گفت:
«صادق قصه‏های رنج و حقارت پدر را همیشه یاد می‏کرد و این تلخی را در سخن و نگاه و رفتار خود انعکاس می‏داد. صادق تا صنف هفتم و هشتم درس خوانده بود، اما او اولین معلم زندگی من بود. مرا همیشه به خواندن و نوشتن تشویق می‏کرد.»
خواهر صادق، از خاطره‏های تلخ و دردآور برادرش یاد کرد تا زمانی که خودش به خاک و خون غلطید. او گفت که صادق، از جنگ و خشونت و نفرت بیزار بود. اما حس می‏کرد که اگر او در سنگر نباشد، مردمش بی‏پناه می‏مانند. در قسمتی از خاطرات خود، او از زمانی یاد کرد که آخرین سنگرها شکست و او در کنار همه‏ی مردم از مسجد فرار کرد. او گفت: در راه دارالامان بود که متوجه شدم بابه و صادق چه پناهی بودند. تا آنها بودند ما مجبور نمی‏شدیم فرار کنیم و کشور خود را ترک گوییم. خواهر صادق، از روزهای دشواری یاد کرد که در پاکستان، روزها قالین‏بافی می‏کرد و شب‏ها درس می‏خواند. او گفت که زمان‏های طولانی، شب‏ها با وحشت و فریاد از خوابش بیدار می‏شد و حس می‏کرد که قلبش سنگ شده است. خواهر صادق گفت که در محیط آوارگی، همیشه به بهای جنگ می‏اندیشید و به اینکه چگونه طاعون خشونت و نفرت، صادق را از مادر، مادر را از او و بابه را از مردم گرفته بود. او در قسمت دیگری از سخنان خود گفت که جوهر قلم و کتاب، دلش را دوباره نرم ساخت و او با این دل نرم به کشورش برگشت. اکنون او در دانشگاه درس می‏خواند و معلمی می‏کند. او وقتی می‏بیند کودکان لبخند می‏زنند و همه با امید به آینده زندگی می‏کنند حس می‏کند آرمان صادق و بابه تحقق یافته است. او گفت: امروز از اینکه صادق در میان ما نیست، ناراحت نیست. حس می‏کند که بابه در کلام و عمل و رفتار همه‏ی مردم زنده شده است.
***
پایان‏بخش مراسم، آهنگ زیبایی بود که به شکل گروهی سروده شد و در آن، پیام مقاومت اجتماعی کابل با اشتراک گروه‏های گونه‏گون تمثیل می‏شد. این آهنگ شعر موسوی اهری را در خود داشت که «نمی‏دانم پس از مرگم چه خواهد شد؛ نمی‏خواهم بدانم کوزه‏گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؛ ولی بسیار مشتاقم کز خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازی‏گوش؛ و او یک‏ریز و پی‏درپی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد؛ و خواب خفتگان خفته را آشفته‏تر سازد؛ بدین‏سان بشکند دایم، سکوت مرگبارم را...»
***
مراسم سالگرد شهادت بابه مزاری توسط ستاد گل سرخ، با روی‏کردی نسبتاً تازه و متفاوت برگزار شد. این برنامه، برای اولین بار بابه مزاری، و پیام و مقاومت او را در قالب شعر و موسیقی و نمایش ارایه می‏کرد. در قسمت‏های زیادی از این برنامه، حاضران تالار با صدای بلند گریه می‏کردند و در لحظه‏ی آخر، صدای تحسین و شادباش از زبان‏های زیادی شنیده می‏شد. این برنامه به طور زنده از تلویزیون نگاه پخش شد.
 

۲ نظر:

اقبال راسخ گفت...

سلام پیک عزیز!

حسرت بیخبری و محرومیت از این برنامه فوق العاده زیبا هنوز هم در دل من میجوشد. ازمسئولین جمهوری سکوت خواهش کردم که ویدیو کامل برنامه قصه گل سرخ را درسایت بگذارند، هنوز که نگذاشته اند. در لینک که اینجا گذاشتین هرچه کوشش کردم دانلود نکرد. اگر لطف کنین و این ویدیو را دوباره بگذارین ممنون احسانتان خواهم بود.

ناشناس گفت...

پيك عزيز و گرامى سلام!
كاش صبر مى كردى و فيلم ستاد گل سرخ را نشر مى كردى ، ميدانى كه تأثيرش چند برابر مى شد.

©

هرنوع بهره گیری ازمتن یا عکس این وبلاک با ذکرمنبع و یا نام صا حب اثر بلا ما نع است

Kuvien ja kirjoitusten kopiointi ilman tekijän nimeä on ehdottomasti kielletty